شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۵
ببین به دوروبرت نگاه کن باورکن هنوز دوستای خوبی هستند
دوستایی که بتونی باهاشون درکنارشون طعم شیرین یا گس خیلی زیبایی ها رو بچشی لمس کنی و ببینی
هیچ حسی قشنگ تراز لمس تپش قلبت واسه یه دوست نیست
خوشحالم که دوستای خوبی داشتم چه دور چه نزدیک
چه اونایی که فرسنگها ازم دوربودن و من همیشه کنارم حسشون کردم چه اونایی که خیلی نزدیک بودن نزدیک نزدیک
چقدر دوست دارم اسم تک تک اونها رو فریاد بزنم و بگم چقدر همشون رودوست داشتم و دارم
به همشون بهارو رستاخیز طبیعت رو تبریک میگم
اون قبری که دنبالش می گردی تو قلب توست. اون آدمی که رفته، تو قلب تو دفن شده...زیاد دور نرو. اون گلی که میخوای بر سر بالین مدفون شده اون بگذاری به قلب خودت هدیه کن....
جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۵
برای مرگ یک دوست
همیشه خیلی زود اتفاق میفته...مهم نیست که چرا؟ برای کی؟ کجا؟...مهم اینه که به بدترین شکل ممکن ، بدترین زمان ممکن و خیلی قبل تر از اونی که فکرشو کنیم اتفاق میفته.....آره اتفاق میفته و ما میمونیم و انبوهی از رنگهای بیرنگ، صداهای بی صدا:صبر داشته باش، اونی که غمو میده صبرم میده،غم آخرت باشه.....و ما میمونیم و یک عالمه پاییز، یک دنیا زمستان....دست و پامیزنیم به در و دیوار میکوبیم اما باید باور کنیم....باورمیکنیم ، با ور میکنیم و انگار حس میکنیم یاسمان از صبوری روحمان فرا تر رفته...حرفمان را میخوریم
از زندگی سیر میشویم و تف میکنیم به دنیایی که جز رنج از آن ندیدیم.... به فرار فکرمیکنیم به انتقام به تمام لحظاتی که مثل خواب خوش تمام شد و به روزهایی که در آن هیچ رنگی نیست جز خاکستری ، سیاه..... فکرت را میخوری همانطور که زمان را....و آن وقت که زندگی هیچ چیز نیست جز تیک تاک ساعت دیواری ، یاد میگیریم که دیوانه وار دوست داشته باشی
.........................................
پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۵
چقدر زود دیر میشه
کی بود میگفت
جقدر زود دیر میشه
توی وبلاگ یکی از دوستام یه متن قشنگ نوشته بود که خیلی به دلم نشست
بین دوستت دارم گفتن راستکی و تمایل به گفتن دوستت دارم فرق هست همونطور که بین نیاز به دوستت دارم شنیدن با شنیدن یه دوستت دارم واقعی فرق هست درست مثل ... مثل ... آهان! مثه تفاوت بین گرسنگی و تمایل به خوردن غذا میمونه می دونی همیشه وقتی یه کسی رو داری که دوستش داشته باشی فکر می کنی پیدا کردن کسی که دوستش داشته باشی راحته واسه خاطر همینه که راحت میذاری که بره اما راستشو بخوای بعدش ممکنه یه عمر نتونی کسی رو پیدا کنی که مثل اون دوستش داشته باشی بعد می مونی تو حسرت اون کسی که تا بود فکر می کردی بودنش خیلی هم اتفاق مهمی نبوده می فهمی که؟
توی وبلاگ راحیل یه متن خیلی قشنگ از فرهمند خواندم که خیلی به دلم نشست
اینکه به نظر من <زندگی عادی و اون چيزی که بيخ گوشمون داره اتفاق می افته،> اونقدرا آش دهن سوزی نیست که بخوایم نگران از دست رفتنش باشیم. اگرچه دلیلی نداره که شک در واقعی بودن دنیا به تعبیر کلاسیک باعث گمراهی بشه. این نگرانی مثل این می مونه که آدم همیشه از ترس غرق شدن دستشو به لبه استخر بگیره.. فکر می کنم راهای دیگه ای برای جلوگیری از غرق شدن وجود داره. یکی از اون راهها کراس چک کردن افکار آدمه..
این کار خیلی بهتر از چسبیدن به زندگی می تونه آدمو از گمراهی نجات بده
تو به هزار و يک دليل ممکنه اينجا باشی و ممکن هم هست نباشی. ولی برای اينکه بدونی چقدر اينجا هستی و چقدر نيستی ....
چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۵
ببینید من حالم خوبه خوبم میفهمید
چقدر باید داد بزنم خوبم که باور کنید اصلا خوب نیستم خب حالا راضی شدید حالا راحتم بزارید
بالاخره یه دوست قدیمی که خیلی دوستش دارم رو پیدا کردم یعنی دوباره و اون کسی نیست جز فرهمند عزیزم برین سراغ وبلاگش که همیشه برای من جالب جذاب دوست داشتنی و آرام بخش بوده
رولت روسی
ببخشید من گشنمه بدجوری هوس غذا کردم
هوس رولت رولت گوشت رولت مرغ
نه اصلا هوس رولت روسی کردم
باید شش نفر باشیم من یک نفر هستم کسی میتونه پنج نفر دیگه رو حاضر کنه
یه تفنگ با یه فشنگ دور یه میز گرد بشینیم و رولت روسی میل کنیم کی این بازی هیجان انگیزو بلده
خب بزارید اول تاریخچه این بازی رو براتون بگم نگید ندونستید سرتونو کلاه گذاشتم
خب رولت روسی را شايد بتوان به عنوان عجيب ترين و خشن ترين بازی در زندگی بشر نام برد. ريشه تاريخی اين بازی به اواخر قرن ۱۹ در روسيه بر می گردد.در زندانهای آن زمان روسيه ی تزاری نگهبانان زندان برای انجام اين بازی يک گلوله را در خشاب چرخان (فشنگ خور) يک اسلحه قرار می دادند و فشنگ خور را می بستند و می چرخاندند سپس ۶نفر از زندانيان را(که عموما از انقلابيون ضد حکومت تزاری بودند) مجبور می کردند که دوره يک ميز بنشينند وبه ترتيب هر کدام يک بار اسلحه را بسمت شقيقه خود بگيرند و ماشه را بچکانند. نفر بعدی به همين ترتيب می بايست فشنگ خور را بچرخواند و کار نفر قبلی را تکرار کند .هر نفر پس از امتحان می بايست اسلحه را به نفر سمت چپ خود می داد و بازی وقتی تمام می شد که اولين نفر در اين سلسله کشته شود.در نوی خشن تر اين بازی بعد از هر بار چکاندن ماشه نفر بعدی حق چرخاندن مجدد فشنگخور را نداشت بنابرين احتمال مرگ نوبت به نوبت بالاتر میرفت
خب حالا دست کی بالا؟
سهشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵
یه چیزی بگم به هردوتون حسودیم میشه خیلی زیاد
هم به تو نادر خان هم به تو آنا خانم فقط به این خاطر که همدیگه رو دیدید باهم بودید حرف زدید حتی اگه الان دوستهای دوری باشید حتی اگه ماهی یکبار همدیگر رو ببینید
نادر میدونی توی وبلاگ آنا همه جا حرف از تو بود یک جا از عکسهات
جای دیگه از وبلاگت و یه جا ازخودت تعریف کرده بزار یه تیکه از نوشته وبلاگش رو بزارم
یکی كه خودش هم مثل نوشته هاش دوست داشتنيه. يكي كه كارهاش و زاويه نگاهش قشنگه. يك جمع گرم و دوست داشتني. يك شب با كساني كه نميشناسي و نديده بودي ولي فضاشون حس غمگيني و خستگيت رو از بين ميبره. هورا،
من هم يك دوربين ديجيتال ميخوام. فكر كنم بتونه ايده هام و حسم رو با كمي منتاژ منتقل كنه
خیانت
میدونی منم با تو هم عقیده ام
خیانت یعنی تمام اون لحظه هایی که با دیگری هستی و دوست داری با اون باشی
این خیانت است اول به خودت
بعدش بازهم به خودت در آخرش هم باز به خودت
میشه مطلب زیر رو بخونید از یک دوست است
نمی دانم باید چه جوری باشم؟ آیا باید برای کشف سلیقه مشترک تلاش کنم؟ آیا ارزشم را دارد؟ تا حالا خیانت کرده ای؟ شده کسی دستت را بگیرد و هوس دست دیگری را داشته باشی؟ خیانت در تمام لحظه هایی که نفس می کشیم صورت می گیرد.چیزی که می خواستیم باشیم و برایش تلاش نکردیم.کسی را که دوست داشتیم و رویمان را برگرداندیم.لحظه ای که آنا کارنینا عاشق تولستوی میشود خیانت می کند و نه زمانی که سرخورده خودکشی میکند.لحظه ای که جین با شوهر رسمی و مورد تنفرش همبستر میشود خیانت کرده نه زمانی که با مستی بیخانمان است.زمانی که شک میکنیم و ترسمان از متفاوت بودن بجایمان انتخاب میکند، زمانی که احساس گناه میکنیم، خیانت کرده ایم. دارم وارد جمع انسانهای همه مانند هم میشوم خودم را سانسور میکنم. وقتی شدیدا ً هوس کاری را دارم ناخود آگاه سعی میکنم معقول جلوه کنم! خیانت…
just in the right place to judge,you lack logic baby! judge yourself baby boy
I really wonder how such fine genes can end to a creature like you,I won’t waste my hate on you,you really worth less than a piece of dirth.
چهارشنبه سوری
هی آقا کجا؟ کجا؟ باما اینجوری نباش
راستی کجا درتمام مسیر بلوار ملک آباد تا خود طرقبه یه ماشین به شماره 922_ 67
در جلوی ما حرکت میکرد دیگه اعصابم رو خرد کرده بود با چه سرعتی در یک لحظه تونستیم ازش سبقت بگیریم و اون هم رفت سمت راست جاده و من تونستم از کنجکاوی نمیرم و دیدم بله خودش بود خیلی جالب بود ما همه یه لیسک به دستمون بود برگشتم و یه نگاهی کردو به حرکت ادامه داد
فکر کنم دیروز بی مزه ترین و خنک ترین چهارشنبه سوری بود که درعمرم دیده بودم
آنچه پیدانبود آتش بود و یکمی ترقه به همین خنکی
توی همه خیابوناپر از گشت بود با ماموران ویژه با لباس های که شبیه به جنگ با سلاحهای شیمیایی و توپ و تانک بیشتر بود
فقط چند تا ماشین دوروبرم بودند که چند تا ترقه به زیر ماشین اطرافمون انداختند به همین خنکی بازم گفتم
تازه ازروی آتیشم نپریدیم بازم به همین خنکی
ای آتیش سرخی تو ازخودت زردی منم ازخودت
شبا وقتی میام خونه اینقدر خسته ام که توی رختخوابم بیهوش میشم
امروز یه عالمه کاردارم بگم نمیگم بزار بزار تمومشون کنم بعد
ببخشید مزاحمتون شدم
من شما رو جایی ندیدم
من رو یادتون نمیاد
فکر میکنم اشتباه گرفتید احتمالا باید از نفر بعدی بپرسید شاید یادتش بیاد کاری ندارید من رفتم
برای تو و او و همه
می بخشید اشتباه شد
حوصله هیچکدومتون رو ندارم حتی تو
میخوام یکم راحت باشم یکم رها و یکم آزاد
ولم کنید باشه با تمام فکرای موذی و وسوسه کنندتون
من خوبم باورکنید
هیچوقت اینقدر خوب نبودم خب خیالتون راحت شد
نه میخوام بمیرم نه خسته ام نه افسرده
فقط حوصله هیچکدومتون رو ندارم
برام خسته کننده و یکنواخت و تکراری شدید
باورکن با خود م بیشتر از همتون حال میکنم
پس تنهام بزارید یه راهی پیدا میکنم
میخوام تنهایی سفر کنم تنهایی برم کوه اشکالی داره
نه میخوام رو کولتون بزارید نه رو کولم سوارتون کنم حتی یاد و خاطره هاتون رو
یکم شایدم یک ماه یک چند روز نمیدونم فعلا اینجوری عشقمه
خب کاری ندارید من رفتم
سوغاتی یا سفارشی چیزی ندارید فقط خیلی سنگین و گرون نباشه
گفته بودم غیر قابل پیش بینی هستم یادته؟
اولین و آخرین اشتباه
به همین زودی یادت رفت باشه
خودت خواستی
خب تحملش رو داری این رو ازخودت بپرس بعد بخون خیلی سخته
خودت خواستی
خب تحملش رو داری این رو ازخودت بپرس بعد بخون خیلی سخته
گفتم چیزی نپرس چیزی نگو فقط برو نگفتم
خیلی چیزا گفتم
یادته گفتم میتونم خیلی بی رحم باشم
خب ببین
کشتمش
خیلی راحت
البته باید اعتراف کنم اگه کمک تو نبود نمی تونستم
تو چی میخوای بدونی
اینکه یکدفعه همه چی رو خراب کردی
شدی یه موجود خودخواه که فقط به خودش فکر میکنه
میدونه فقط خودشه میدونه قیمتش چیه
از کجا چون دهها که نه صدها بار شنیده
مستقیم و غیر مستقیم
نگو که نمیدونستی
نمیدونم شاید یه کنجکاوی بود واسه تو
یه وسوسه
اما میدونستی نباید
خب ببخشید که آنجور که شما میخواستید نشد
برو بهت که گفتم برو و چیزی نپرس حالا که جسارت کردی و آمدی باش و بشنو
یکدفعه همه چی رو بردی زیر سوال تمام خوب بودنت رو تمام دوست داشتنت رو همه ایثار و ازخود گذشتگی ات رو همه صبوری و فداکاری و استقامتت
برای من همه آنها یکدفعه با چنان شدتی فروریخت که تنها تونستم فرار کنم تا زیر این آوار له نشم
آره خب ما یه کاخ ساخته بودیم آنهم چه کاخی از بلور وستاره و الماس از سایه و نور
اما ستوناش شیشه ای بود واسه همین یکدفعه شکست
همش احساس بود
من دیگه هیچی هیچی یادم نمیاد
هیچ خاطره ای
منکه داشتم از یاد آوریشون میمردم
یکدفعه دیدم هیچی ازشون نموند
یادت باشه گاهی وقتا اولین اشتباه میشه آخرین اشتباه
تو عمدا مرتکب جنایت شدی بهت گفتم قتل عمد
تو حتی سلاح آورده بودی
تو بهم ثابت کردی که هیچی هیچی از من نمیدونی
آره من بهت گفتم ولی برای کشتن خودم
خیلی چیزا گفتم
یادته گفتم میتونم خیلی بی رحم باشم
خب ببین
کشتمش
خیلی راحت
البته باید اعتراف کنم اگه کمک تو نبود نمی تونستم
تو چی میخوای بدونی
اینکه یکدفعه همه چی رو خراب کردی
شدی یه موجود خودخواه که فقط به خودش فکر میکنه
میدونه فقط خودشه میدونه قیمتش چیه
از کجا چون دهها که نه صدها بار شنیده
مستقیم و غیر مستقیم
نگو که نمیدونستی
نمیدونم شاید یه کنجکاوی بود واسه تو
یه وسوسه
اما میدونستی نباید
خب ببخشید که آنجور که شما میخواستید نشد
برو بهت که گفتم برو و چیزی نپرس حالا که جسارت کردی و آمدی باش و بشنو
یکدفعه همه چی رو بردی زیر سوال تمام خوب بودنت رو تمام دوست داشتنت رو همه ایثار و ازخود گذشتگی ات رو همه صبوری و فداکاری و استقامتت
برای من همه آنها یکدفعه با چنان شدتی فروریخت که تنها تونستم فرار کنم تا زیر این آوار له نشم
آره خب ما یه کاخ ساخته بودیم آنهم چه کاخی از بلور وستاره و الماس از سایه و نور
اما ستوناش شیشه ای بود واسه همین یکدفعه شکست
همش احساس بود
من دیگه هیچی هیچی یادم نمیاد
هیچ خاطره ای
منکه داشتم از یاد آوریشون میمردم
یکدفعه دیدم هیچی ازشون نموند
یادت باشه گاهی وقتا اولین اشتباه میشه آخرین اشتباه
تو عمدا مرتکب جنایت شدی بهت گفتم قتل عمد
تو حتی سلاح آورده بودی
تو بهم ثابت کردی که هیچی هیچی از من نمیدونی
آره من بهت گفتم ولی برای کشتن خودم
مرسی از همکاریت تو هیچی نشنیدی ندونستی فقط اونو شنیدی
سعی کن همه چی رو بشنوی نه فقط چیزایی که دوست داری
سعی کن همه چی رو بشنوی نه فقط چیزایی که دوست داری
دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۵
برای او که دوباره تو شد
چیه خوشحالی
بایدم خوشحال باشی
منم خوشحالم
دوباره تنها شادیم
خودم باتو
فقط خودم و تو
هیچکی هیچکی نیست
فقط تو
نتونستم
باتو نقش نبود اشتباه میکردی
من نقش بازی نمیکردم چون نمیتونم
من باتمام احساسم باتو بودم با تمام خواستنم
باتمام حس در تو یکی شدن با تو یکی شدن
در تو حل شدن حلول کردن
رسوخ کردن
برای این برایت خوب و دلچسب بود عزیز خوب من
انگار گمت کرده بودم و حالا دوباره پیدات کردم
تو روتوی خودم گم کرده بودم
دوستت دارم دوستت دارم چقدر دوست دارم داد بزنم چقدر دلم برای همه چیزت تنگ شده و بیشتر واسه چشمای درشت وسیاهت و
نگاهی که من در سیاهی اون گم میشدم
برا دستات دستات با اون انگشتای نوازشگر و کشیده و هنرمندت
دستایی که دوست داشتم با فشارش بمیرم
نتونستم
تو تنهایی ات را در میان بازوان من میکشی، تو بیحوصلگی هایت را در نگاه من فراموش می کنی. تو سرگشتگی ات را در حلقه های سیگاری که به دور من می پیچی نقاشی می کنی…من؟! من تنها تلاش می کنم که نقش یک مرده را خوب بازی کنم
میدونی چون
نمیتونم نقش دیگه ای رو بازی کنم