shadow

پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۷

سایه

یک وقت‌هایی پر از کلمه هستم وکلمه‌ها را نمی‌توانم به هم ربط بدهم. دریغ از این که بتوانم یک عبارت معنی‌دار سرهم کنم!بعضی وقت‌ها رج می‌زنم. یعنی اگر کسی دم دستم باشد، شروع می‌کنم به بافتن از زمین و آسمان. بعد آن کلمه‌ها را هم لابه‌لای حرف‌هایم می‌آورم. بارم سبک می‌شود.بعضی وقت‌ها هم می‌روم شنا می‌کنم، انگار با آب یکی می‌شوم و از کلمه خالی…امشب انگار فرق می‌کند. حرف زده‌ام، شنا کرده‌ام، کلمه‌ها همان‌جا هستند. معلق در ذهن من…
برای ثبت در زمان، چون که باز همان موقع از سال است که من تحت تاثیر کسالت زمستانی کارهای عجیب غریب می‌کنم:یک وقت‌هایی در زندگی،وسط یک راه، به خودت نهیب می‌زنی “برگرد، از همین‌جا، یک سال دیگر، دو سال دیگر، ده سال دیگر، افسوس این لحظه‌ای را می‌خوری که می‌توانستی برگردی و برنگشتی. “