shadow

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۷

دیشب کنارش بودم رنگ به چهره نداشت با چشمانی بی فروغ وقتی حالش رو پرسیدم گفت خوبم
حدود سه هفته است که در رختخواب افتاده احساس میکنم آخرین رمقهایش را هم برای ما نگه داشته تا بگوید خوبم
دیشب با یکی از اقوام در اتاقش بودیم به زور چشماشو باز نگه داشته بود بعد از یک ربعی دیگه نتونست چشماشو بست نه خواب نبود حتی توان باز نگه داشتن چشمهاشم نداشت
وقتی کنارش هستم باتمام بدی حالش بازم خوبم انگار یک نیروی جادویی داره بهم انرژی زیادی میده از خونه مامان که آمدم بیرون میخواستم داد بزنم بدوم سوار ماشین شدم سی دی رو روشن کردم و بلند کردم جوری که شیشه های ماشین می لرزید البته با کمی اغراق بعدش همراه با ترانه خواندم رفتم برای دکتر وقت بگیرم رفتم داروخانه میتونستم تا صبح بدوم دنبال کاراش حس بدی نداشتم خسته نبودم نا امید نبودم
وقتی آمدم خونه بازم خوب بودم تا صبح
صبح زود از خواب پریدم تجسم قیافه خسته و ناتوان وبی رنگش منو از جا پروند پاشدم و بی اختیار زدم زیر گریه احساس کردم تا تهران دووم نمیاره
احساس کردم یک ماه است که میدونیم و هیچ کاری نکردم بیشتر نگران وجدان خودم بودم که باقی عمرم چگونه میخواهم با این وجدان ناآرام زندگی کنم رفتم حمام زیر بخار آب گرم خواستم تا تمام فکرهای خوب وبد شسته شود و من خالی خالی شوم اما...