گابریل گارسیا مارکز در کتاب «زندهام تا روایت کنم»، میگوید:«زندگی آنچه که زیستهایم نیست، بلکه یکسره آن چیزی است که به خاطر میآوریم تا بازگوییم
دیروز صبح و دیشب کنارش بودیم حال عمومی اش بهتر بود جناب دایی دکترم بعد از ده سال سرو کله اش در خانه ما باز شد آنهم به اصرار و التماس من از یکی از آشنایان که تسلایی باشد بر دل مادرم که تنها برادرش کنارش باشد در این لحظات سخت آمد
تنها همین خسته ام نه ازدویدن نه از تلاش که این خود مایه نشاط من است تلاش جستجو آموختن تمام عشق و معنای زندگی من است ولی ناتوانی برایم خستگی میآورد ناتوانی در بهبود حال خواهرم ناتوانی در ارتباط با مادرم که لجوجانه در پی اثبات که نه تاکید افکار خودش است حاضرم ازصبح تا شب در خیابانها بدوم باورکنید بیل بزنم ولی یکساعت پای صبحت بی نتیجه با مادرم نشینم اگر تحملی هست برای خاطر خواهر مهربانم است که من صبراورا می ستایم گذشت و ایثار و مهربانیش را ارج می گذارم ولی چکنم که نمیتوانم چون او باشم و بهتر بود میگفتم نمیخواهم زمین وزمان را بسیج کرده ام که محیط آرامی برایش درست کنم تا حداقل تنش روحی نداشته باشد بیشتراز این در توان من آدمیزاد نیست
<< Home