جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۳
امروز به جمعه بازار کتاب رفتم
مثل یه آدم تشنه یا گرسنه ولی از توی اون همه کتاب جز اندکی که برای من اشتها برانگیز باشد نیافتم
بنابراین سراغ کتابهایی رفتم که به نوعی نویسندگانش را میشناختم و از آنها کتابی خوانده بودم
کتاب یک مرد اثر اوریانا فالاچی و کتاب عادت میکنیم زویا پیرزاد بارهستی میلان کوندرا با چند تا کتاب داستان خوشگل و خوش رنگ و رو برای خانم کوچولو با شتاب به خونه آمدم و با ولعی هر چه تمامتر به خواندن آنها پرداختم اول یه مرور اجمالی پرداختم که ازکتاب عادت میکنیم خیلی خوشم نیومد و بعد رفتم سراغ یک مرد که به به باب دلم بود ترجمه یعما گلرویی است که در ابتدای کتاب قطعه قشنگی ازآلساندروپانا گولیس است
میخواهم دعا بخوانم
با همان قدرتی که می خواهم کفر بگویم
می خواهم مجازات کنم
با همان قدرتی که می خواهم ببخشم
میخواهم هدیه کنم
با همان قدرتی که از آغاز با من بود
میخواهم پیروز شوم
آخر نمیتوانم پیروزی آنان را بر خود ببینم
سهشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۳
پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۳
براي ع -ف به خاطر لطفي كه در حق من كرد
توي اون روز و حالي كه من داشتم دو حالت بيشتر نداشتم
يا بايد مي مردم يا بايد تمام اعتقادات و باورها و دوست داشتني هامو به خاك مي سپردم خب من زنده ام |
آنقدر خوردمش آنقدر خوردمش تا بالا آوردمش
ديگه ازش خوشم نمياد چون خودم رو به اشباع رساندم فكر ميكنم ديگه حالم از اون غذا بهم بخوره البته تو مي فهمي |
چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۳
...دراز كشيدم روي تختم در آن اطاق تك افتادهء طبقهء دوم و منتظر شدم تا كسي بيايد و پتو را روي سرم بكشد و بعد هم لاي فرش بپيچد و ببرد به آسمان ، پيش خدائي كه همه را دوست دارد ...آن شب كسي نيامد ، جز درد . شب بعد هم . از شب سوم خودم پتو را روي سرم كشيدم و منتظر شدم تا شايد خدا خودش بيايد براي بردنم ... سالها گذشت ، خداي من مرد و من هنوز زنده ام اما از آن زمان به بعد، عادت كرده ام كه هرشب پتو را روي سرم بكشم و بخوابم . درست مثل آقا بزرگ وقتي مرده بود .
براي روز مبادا |
شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۳
مي داني ... اگر يک دوست در طي دوران دوستي اش ، باري بر دوش ما باشد ، نامش را نمي شود دوست نهاد . وقتي حس مي کنيم که بي اين بار سبک تر قدم بر مي داريم ، هم وظيفه ماست که رهايش کنيم و هم وظيفه اوست که بي صدا ترکت کند .
زويا پيرزاد |
جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۳
زن بدن خيس و گرمش را دور بدن مرد پيچيد و با دهان گرمش در گوش مرد گفت: تا هميشه می خواهمت.... تو هم با من بمان.... دوست دارم باشی .... هرجور شده... فقط با من... فقط! مرد دستش را روی لبهای خيس و نرم زن کشيد و آرام گفت: هستم!زن داشت بند کمر پالتوش را می بست و پشت به مرد ايستاده بود که مرد آهسته آمد از پشت سر و دستش را توی جيب زن برد و بيرون آورد. زن گفت : پول را که قبلن...مرد گفت: نه اين فقط به خاطر آن بود که اين دفعه خيلی واقعی بازی کردی...يعنی واقعی بود انگاری... حس کردم حرفهای خودت بود!زن که رفت ، مرد فکر کرد کاش اين حرفها حقيقت داشت و زن به خاطر پول اجير نشده بود که چيزی بيشتر از يک هم خوابگی ....، هنرپيشگی کند.زن که بيرون رفت فکر کرد کاش به پول احتياجی نداشت و به مرد می گفت که آن حرفها حقيقت داشت از وبلاگ خرمگس خاتون برگزيده از ميانبرهاي سي ثانيه اي! |
چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۳
زمانه عوض مي شود، آدمها عوض مي شوند، يادم مي آيد يک بار مريم نوشته بود
آدم اگر عوض نشود مي گندد، مثل آب راکد مي شود... بد نيست، عوض شدن بد نيست ، به شرط آن که مهار تغييرات دست خودمان باشد، که بتوانيم آن چيزهايي را تغيير دهيم که خودمان مي خواهيم.
بعضي از خصوصيات من هستند که انگار تغيير ناپذيرند، اين ناراضي بودنها، غر زدنها، نگران بودنها و افسوس خوردنها، انگار تمامي ندارد. حريف خودم نمي شوم، حريف زمان نمي شوم، نمي توانم فراموش کنم، نمي توانم به خاطر نياورم.
نمي دانم آدمهايي هم هستند که بتوانند راحت گذشته را فراموش کنند و با حال کنار بيايند؟
واقعا با موقعيتشان و با واقعيتهاي موجود کنار آمده اند يا فقط تظاهر مي کنند؟
اصلا فکر و منطقي در کارشان هست؟ اگر هست، کاش من اين منطق را بدانم و ياد بگيرم، واي به حالم اگر ياد گرفتني نباشد و جزو يکي از آن استعدادهاي خداداده باشد که من از آنها نصيبي
نبرده ام
از سايه
دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۳
آنوقت فهميدم كه آن حس حس بي تفاوتي نبوده است خشكي و خونسردي هم نبوده است حتي خجالت هم نبوده است فقط قبول كردن زندگي بوده است چون فقط از طريق قبول كردن زندگي است كه ميتوان مرگ را باور كرد مرگ را بايد قبول كرد د رهر حالت و لحظه اي كه فرا برسد مرگ جزئي از زندگي است مرگ بهايي است كه به خاطر زندگي مي پردازيم و گريه كردن درباره اش بچگانه است كار بچه ها و اشخاص ضعيف است كار آدمهاي پيرو خوب است ولي آينده به پيرهاي خوبي كه براي نجات دادن جان يك درخت آن را مي خرند احتياجي ندارد آينده به جوانها احتياج دارد به آدمهاي جوان و قوي و شايد بد و زندگي با مردن يك نفر تمام نميشود مثل جنگ است د رجنگ هم كسي معطل نمي شود تا روي جسد دوستش گريه كند پيش ميرود سعي مي كند گلوله بهش اصابت نكند و خودش تير در كند و ما در زندگي در جنگ هستيم هرروز يك جنگ است و مهم اعتقاد داشتن است به زندگي به فردا و به تداوم به ماه و مريخ |
یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۳
سي سالگي سن قشنگي است
بر اي اينكه انسان در اين سن احساس آ زادي ميكند احساس ميكند ياغي شده است براي اينكه اضطراب انتظار تمام شده است و غم سراشيبي هنوز نيامده است احساس روشني ميكنيم عاقبت در سن سي سالگي حس ميكنيم كه مغزمان كارميكنداگر دراين سن مذهبي هستيم ديگر مذهبي هستيم اگر به خدا اعتقاد نداريم نداريم اگر شك و ترديد داريم بدون خجالت شك و ترديد داريم از تمسخر جوانها واهمه نداريم چون ما هم جوان هستيم از سرزنش بزرگها وحشت نداريم چون ماهم بزرگ هستيم از گناه نميترسيم چون درك كرده ايم كه گناه فقط يك نقطه نظر است ازاطاعت نكردن وحشت نداريم براي اينكه فهميده ايم اطاعت كردن كار احمقانه اي است از تنبيه نميترسيم چون به اين نتيجه رسيده ايم دوست داشتن عيب نيست وقتي قرار است عاشق بشويم مي شويم وقتي از هم جدا ميشويم آنرا با منطق قبول مي كنيم ديگر نبايد به معلم ومدرسه و مذهب حساب پس بدهيم فقط بايد به خودمان حساب پس بدهيم و بس در سن سي سالگي مثل يك مزرعه گندم رسيده مي مانيم نه گندم خام و نه گندم خشك شيره زندگي در وجودمان با فشار لازم در جريان است هر شادي و هر درد ما زنده است |