shadow

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۳

میترسم ...از این میترسم که تو را ببینم ، پس از سالها ، هزار سال ، و آن نباشم که در تصور داری ، و تو آن نباشی که در تصور دارم، و آنوقت چه کنم ؟میدانی؟ قاب ات کرده ام ، و جایی در طاقچه خاطراتم برای همیشه متعلق به تو بوده . آن لبخند ، آن صدا ، قاب ات کرده ام ، و اکنون میترسم که تو را ببینم ، و میترسم که آن جایی که همیشه متعلق به تو بوده ، برای همیشه خالی بماند. انگار که هزار سال منتظر باز شدن دری بمانی ، و وقتی بالاخره میتوانی در را باز کنی ، از پشت در برگردی ، انگار که ندانستن بهتر از دانستن و مایوس شدن باشد. راست میگفتی شاید ، من جرات زندگی نداشتم ، یادها زندگی من را تشکیل میداده و تو یکی از این یادها بودی، و نمیدانم وقتی از خاطره بیرون بیایی و پا به دنیای واقعی ام بگذاری ، چه به روز من می آید. تو انگار واقع گرا تر از من باشی ، و به قول خودت بی رحم تر از من. اما واقعیاتی که تو میبینی ، آیا به راستی واقعیت است . و یا تنها حقیقت ِ توست که از آن چهره ای واقعی ساخته ای ؟میترسم. اما نه آنقدر که از پشت این در بسته برای همیشه برگردم. این در باز خواهد شد و آنچه پشت آن است برای همیشه از مه ای که فرایش گرفته بیرون خواهد آمد. و شاید خود ِ این هم نیازمند شجاعتی باشد که در من نیست. شجاعتی برای پشت کردن همیشه به تو ، و برای سپردنت به همان قاب ، بر همان طاقچه .و باور اینکه هرگز از آن چهارچوب بیرون نخواهی آمد ، و باید به دنیایی بدون حضور تو بیاندیشم.این شاید ترسناک تر است از دیدنت و تو که میدانی من هرگز شجاع نبودم
زنانه ها.

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۳

درد دل

قديمها پيدا کردن دو گوش شنوا برايم آسان تر از حالا بود. بالاخره کسي پيدا مي‌شد که براي درد‌دل کردن مناسب باشد. ديشب از آن شبهايي بود که خيلي دلم مي‌خواست براي يکي حرف بزنم؛ ولي نشستم حساب کتاب کردم و ديدم که بين اين همه آدم مجازي و حقيقي که مي‌شناسم، غير از دو نفرشان که از بخت بد ديشب در دسترس نبودند، با هيچ کس قادر نيستم راحت حرف بزنم. يا خجالت مي کشم يا آن که دغدغه جديد اين روزها به سراغم مي‌آيد.
چيزي که به آن مي‌گويم دغدغه، البته تازه به وجود نيامده. از خيلي وقت پيش بوده، فقط من به تازگي متوجه آن شده‌ام: از بين همه آدمهايي که تا همين ماههاي اخيرعادت داشتم با آنها درددل کنم، چه دوست و چه خانواده و فاميل، به غير از يکي دو مورد استثنا، هيچ کدامشان هرگز مرا متقابلا براي شنيدن حرفهايشان انتخاب نکرده‌اند. قبلا برايم مهم نبود، همين که خودم حرف مي زدم و آنها مي‌شنيدند و خيلي وقتها سعي‌کردند که کمک کنند، کافي بود. فضولي نمي‌کردم و گمان مي‌کردم که اگر مشکلي برايشان پيش بيايد، آنها از گفتن دريغ نمي‌کنند و من از کمک کردن!حالا اما خودم را برده‌ام زير سؤال: قابل اعتماد نيستم يا کاري از دستم برنمي‌آيد؟ هر کدام که باشد، ديگر هيچ دلم نمي‌خواهد از کسي بپرسم که "چي شده؟"، مي‌ترسم که نگراني‌ام به فضولي تعبير شود. در مقابل خودم هم دارم تمرين مي‌کنم که در جواب "چي شده؟" ديگران فوري ضعف نشان ندهم و سر درد دلم باز نشود. مي‌توانم به راحتي بگويم: "من خوبم، چيزي نيست!".با اين همه، فکر کردن به اين مسئله اين روزها به شدت آزرده‌ام کرده است. غير از همان دو نفر که ذکرشان رفت و الحق يکيشان روز شنبه موقع مناسبي به دادم رسيد و دومي هم سنگ صبور يک سال گذشته بوده، در مورد بقيه دچار وهم بوده‌ام. خودم را به آنها نزديک مي‌دانسته‌ام، در حالي که هميشه از من دور بوده‌اند
از سایه خانم.

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۳

تسکین درد

بعضی ها سیگار میکشن
بعضی ها مشروب می خوردند
بعضی ها مواد مخدر
بعضی ها قرصهای آرام بخش
و بعضی ها به آدما
به آدما روی میارند تا دردشونوبا آنها تسکین بدن
بعد میدونید
چی میشه
همین دیگه
خودآنها میشن درد
اما من این درد رو ترجیح میدم

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۳

از جهان مردگان

نمیدانم شاید خوابم شاید هم مرده ام ولی هیچ حرکتی ندارم
به گوشه ای خزیده ام در کنج خانه مان
بی هیچ جنبشی
و تنها دارم نظاره میکنم
تنها و تنها تن خویش را که چگونه بر زمین افتاده است
نمممممممممممی دانم چند سال است خفته ام و نمیدانم بیدار خواهم گشت
من وجود دارم کسی صدای مرا می شنود