shadow

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۳

درد دل

قديمها پيدا کردن دو گوش شنوا برايم آسان تر از حالا بود. بالاخره کسي پيدا مي‌شد که براي درد‌دل کردن مناسب باشد. ديشب از آن شبهايي بود که خيلي دلم مي‌خواست براي يکي حرف بزنم؛ ولي نشستم حساب کتاب کردم و ديدم که بين اين همه آدم مجازي و حقيقي که مي‌شناسم، غير از دو نفرشان که از بخت بد ديشب در دسترس نبودند، با هيچ کس قادر نيستم راحت حرف بزنم. يا خجالت مي کشم يا آن که دغدغه جديد اين روزها به سراغم مي‌آيد.
چيزي که به آن مي‌گويم دغدغه، البته تازه به وجود نيامده. از خيلي وقت پيش بوده، فقط من به تازگي متوجه آن شده‌ام: از بين همه آدمهايي که تا همين ماههاي اخيرعادت داشتم با آنها درددل کنم، چه دوست و چه خانواده و فاميل، به غير از يکي دو مورد استثنا، هيچ کدامشان هرگز مرا متقابلا براي شنيدن حرفهايشان انتخاب نکرده‌اند. قبلا برايم مهم نبود، همين که خودم حرف مي زدم و آنها مي‌شنيدند و خيلي وقتها سعي‌کردند که کمک کنند، کافي بود. فضولي نمي‌کردم و گمان مي‌کردم که اگر مشکلي برايشان پيش بيايد، آنها از گفتن دريغ نمي‌کنند و من از کمک کردن!حالا اما خودم را برده‌ام زير سؤال: قابل اعتماد نيستم يا کاري از دستم برنمي‌آيد؟ هر کدام که باشد، ديگر هيچ دلم نمي‌خواهد از کسي بپرسم که "چي شده؟"، مي‌ترسم که نگراني‌ام به فضولي تعبير شود. در مقابل خودم هم دارم تمرين مي‌کنم که در جواب "چي شده؟" ديگران فوري ضعف نشان ندهم و سر درد دلم باز نشود. مي‌توانم به راحتي بگويم: "من خوبم، چيزي نيست!".با اين همه، فکر کردن به اين مسئله اين روزها به شدت آزرده‌ام کرده است. غير از همان دو نفر که ذکرشان رفت و الحق يکيشان روز شنبه موقع مناسبي به دادم رسيد و دومي هم سنگ صبور يک سال گذشته بوده، در مورد بقيه دچار وهم بوده‌ام. خودم را به آنها نزديک مي‌دانسته‌ام، در حالي که هميشه از من دور بوده‌اند
از سایه خانم.