shadow

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

شوکا

سالها طول كشيد تا فهميدم كه نوشتن نمادي از بودن است . نوشتن مصداقي از بزرگ شدن است، از تجربه كردن . سالها طول كشيد تا فهميدم آن خلاقيت شهيد شده در وجود تك تك مان هنوز نفس هايي مي كشد كه شايد با چندين واحد خون اهدايي بشود حيات را در رگ هايش جاري ساخت . سال ها طول كشيد تا فهميدم ديگر برده ي فكري يك سيستم بودن بيش از اين جايز نيست ، اينكه بايد يكذره از قالب هاي سربي كه برايمان تعريف شده است فاصله بگيريم، اينكه معيار خوب و بد در ذهنمان همان وجدانمان هست و ايمان آن چيزيست كه خودمان احساس مي كنيم نه آن چيز هايي كه از خردسالي به خوردمان مي دهند . سالها طول كشيد تا فهميدم براي مثمر ثمر واقع شدن آمدم نه براي جرثومه بودن . در راستاي همين افق بلند مدت ذهنيم شايد روزهايي ناراحت باشم شايد روزهايي گلايه كنم ، شايد روزهاي آرام گريه كنم ولي هيچ وقت دلم نمي خواهد شكست بخورم و براي اين است كه مي نويسم .

پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۷

گابریل گارسیا مارکز در کتاب «زنده‌ام تا روایت کنم»، می‌گوید:«زندگی آنچه که زیسته‌ایم نیست، بلکه یکسره آن چیزی ا‌ست که به خاطر می‌آوریم تا بازگوییم

دیروز صبح و دیشب کنارش بودیم حال عمومی اش بهتر بود جناب دایی دکترم بعد از ده سال سرو کله اش در خانه ما باز شد آنهم به اصرار و التماس من از یکی از آشنایان که تسلایی باشد بر دل مادرم که تنها برادرش کنارش باشد در این لحظات سخت آمد
تنها همین خسته ام نه ازدویدن نه از تلاش که این خود مایه نشاط من است تلاش جستجو آموختن تمام عشق و معنای زندگی من است ولی ناتوانی برایم خستگی میآورد ناتوانی در بهبود حال خواهرم ناتوانی در ارتباط با مادرم که لجوجانه در پی اثبات که نه تاکید افکار خودش است حاضرم ازصبح تا شب در خیابانها بدوم باورکنید بیل بزنم ولی یکساعت پای صبحت بی نتیجه با مادرم نشینم اگر تحملی هست برای خاطر خواهر مهربانم است که من صبراورا می ستایم گذشت و ایثار و مهربانیش را ارج می گذارم ولی چکنم که نمیتوانم چون او باشم و بهتر بود میگفتم نمیخواهم زمین وزمان را بسیج کرده ام که محیط آرامی برایش درست کنم تا حداقل تنش روحی نداشته باشد بیشتراز این در توان من آدمیزاد نیست

سایه

یک وقت‌هایی پر از کلمه هستم وکلمه‌ها را نمی‌توانم به هم ربط بدهم. دریغ از این که بتوانم یک عبارت معنی‌دار سرهم کنم!بعضی وقت‌ها رج می‌زنم. یعنی اگر کسی دم دستم باشد، شروع می‌کنم به بافتن از زمین و آسمان. بعد آن کلمه‌ها را هم لابه‌لای حرف‌هایم می‌آورم. بارم سبک می‌شود.بعضی وقت‌ها هم می‌روم شنا می‌کنم، انگار با آب یکی می‌شوم و از کلمه خالی…امشب انگار فرق می‌کند. حرف زده‌ام، شنا کرده‌ام، کلمه‌ها همان‌جا هستند. معلق در ذهن من…
برای ثبت در زمان، چون که باز همان موقع از سال است که من تحت تاثیر کسالت زمستانی کارهای عجیب غریب می‌کنم:یک وقت‌هایی در زندگی،وسط یک راه، به خودت نهیب می‌زنی “برگرد، از همین‌جا، یک سال دیگر، دو سال دیگر، ده سال دیگر، افسوس این لحظه‌ای را می‌خوری که می‌توانستی برگردی و برنگشتی. “

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۷

قاطدک وحشی

گاهی وقت ها پس از خواندن بعضی نوشته هایم احساس می کنم عجب آشی پخته ام! انگار هرچه حبوبات و سبزیجات بوده در آن ریخته ام و هم زده ام... انتخاب و ترکیب مناسب حبوبات و سبزیجات، هنری است.
واژگان در هم، زاده ی افکار و اندیشه های شلوغ و درهم هستند.
پردازش و تحلیل روی دادها، افکار و اندیشه ها، به ذهنی روشن و ساختار یافته نیاز دارد و چنین هنری جز با یادگیری، تلاش و تمرین به دست نمی آید

دیشب کنارش بودم رنگ به چهره نداشت با چشمانی بی فروغ وقتی حالش رو پرسیدم گفت خوبم
حدود سه هفته است که در رختخواب افتاده احساس میکنم آخرین رمقهایش را هم برای ما نگه داشته تا بگوید خوبم
دیشب با یکی از اقوام در اتاقش بودیم به زور چشماشو باز نگه داشته بود بعد از یک ربعی دیگه نتونست چشماشو بست نه خواب نبود حتی توان باز نگه داشتن چشمهاشم نداشت
وقتی کنارش هستم باتمام بدی حالش بازم خوبم انگار یک نیروی جادویی داره بهم انرژی زیادی میده از خونه مامان که آمدم بیرون میخواستم داد بزنم بدوم سوار ماشین شدم سی دی رو روشن کردم و بلند کردم جوری که شیشه های ماشین می لرزید البته با کمی اغراق بعدش همراه با ترانه خواندم رفتم برای دکتر وقت بگیرم رفتم داروخانه میتونستم تا صبح بدوم دنبال کاراش حس بدی نداشتم خسته نبودم نا امید نبودم
وقتی آمدم خونه بازم خوب بودم تا صبح
صبح زود از خواب پریدم تجسم قیافه خسته و ناتوان وبی رنگش منو از جا پروند پاشدم و بی اختیار زدم زیر گریه احساس کردم تا تهران دووم نمیاره
احساس کردم یک ماه است که میدونیم و هیچ کاری نکردم بیشتر نگران وجدان خودم بودم که باقی عمرم چگونه میخواهم با این وجدان ناآرام زندگی کنم رفتم حمام زیر بخار آب گرم خواستم تا تمام فکرهای خوب وبد شسته شود و من خالی خالی شوم اما...

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷

غیر از کلاسها و درسهای دانشگاه بقیه چیزا به قوت خودش باقی است کلاس زبان کلاس طراحی

حال و احوالات

میدونی چیه من خوبم من خوبم بازم داد بزنم من خوبم نه خسته ام نه ناامید از خودم هم اصلا عصبانی نیستم
خواهری حالش خوب نیست داره ذره ذره آب میشه دلم براش میسوزه خیلی و بدتر اینه که هیچکاری نمیتونم انجام بدم شدم مثل یه مجمسه بی خاصیت نمیدونم شاید حضورم کنارش کافی باشه شاید براش دلگرمی باشه نمیدونم فقط میدونم خوبم مسخره است نه اما میدونم خوب میشه باید خوب بشه وقتی فکر میکنم میبینم زندگی اون ازمن مفید تربوده برای همه برای مریضهایی که زیردستش بودند واسه دوستاش واسه غریبه و آشنا واسه هرکی مشکل و دردی داشته واسه من واسه مامان واسه همه یه موجودی که به تمامی ایثار شده و داره میسوزه و تموم میشه من خوبم نه خیلی خوبم اما من نمیتونم مثل اون خوب باشم من خودخواهم خیلی بودم و هستم نه من خوب نیستم من هیچی نمیدونم فقظ خسته ام بیا بگو درست میشه

تولد و رویش دوباره

پیدا شد یافت شد بله پسوردم بعد از شاید حدود یکسال و اندی البته اصلا مهم نیست چون میل باکس نازنینم لبریزاز نامه های نخوانده شده بود و با پاک کردن آنها دوباره زندگیم در این دنیای مجازی واقعی به جریان افتاد پس تولد دوباره ام مبارک تا لحظه مرگ پیوند میبندیم وبلاگ گرامی در خوشی ها و ناخوشی ها آمین

چهارشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۶

قاصدک وحشی

تمام آن چه نمی دانم
قضاوت نکن. جلو نرو. عقب را زیر و رو مکن.
این نقطه، خود زندگی است. خود خود زندگی. روشن و عریان.
و زندگی نمی دانم چیست. فقط می دانم چیزی است جاری؛ چیزی فراتر از اندیشه و احساس من. خودش می رود.
گاهی می فهممش؛ گاهی هم از آن جا می مانم.
چه بخواهم بفهممش چه نه، خودش پیش می رود. خودش می رود، خواه با آن همراه شوم یا نه.
زندگی چیز عجیبی است
میدانی
تو را با تمام کاستی هایت دوست دارم
و شاید آنها را بیشتر
چون آنها تورا به من پیوند میدهد.

سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۶

عزیزکم
منهم به اندازه تو خامم
شاید بخاطر رنجهایی است که نکشیدم و ازآنها بی تفاوت گذشتم
شاید بخاطر اشک هایی است که باید می ریختم و با لبخندی تلخ از آنها گذشتم
شاید بخاطر فراموشی باشد
اما هرچه هست منهم خامم
خام
ازهضم خودم هم عاجزم
سردم و نارس سبزیم از کالیم است نه از رستنم
آ ری این سبزی این خامی با آنچه تو میاندیشی تفاوت دارد

یکشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۶

با حرصی باور نکردنی وبلاگ ها رو بازمیکنم
مثل یه تشنه
تشنه حرفا و نوشته ها تشنه حروف
حروفی که میتونند جادویی بشن و تورو با خودشون به هرکجا بکشونند
حروف جادویی مثل موسیقی میمونه
تورو با خودش به پرواز در میآورده
از حلقوم این دیوارهای بلعنده بیرون میکشه
و میبره میبره به سرزمین ها ی دور دور به کجا
به همه جای ایران به همه جای دنیا به کهکشان به نیروانا به ابد به ازل و به تو ...
.........................